بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

باران فندقی

روز پدر مبارک

پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم.پدر عزیزم روزت مبارک و اما ...... همسفر زندگیم وجود نازنین تو بهانه زیستن است. تو زیباترین حضور عاشقانه در زندگی من هستی. عاشقانه و بی نهایت دوستت دارم، بیش از آنچه تصور كنی. روزت مبارک.   ...
12 ارديبهشت 1394

16 ماهگیت مبارک عروسکم

سلام عزیز دل مامان...  با چند روز تاخیر 16 ماهگیت مبارک نفسم  ببخشید که دیر به دیر وقت میکنم وبلاگتو آپ کنم. هر روز داری شیطون و شیطونتر میشی و البته شیرینتر عزیزم... هر روز با کارا و رفتارهای تازه کلی منو هیجان زده میکنی باورم نمیشه این همون باران فسقلی منه ... دیکه تقریبا تمام حرفهای منو  متوجه میشی و تا جایی که بتونی جواب میدی ، بعضی وقتا مادر دختری باهم میریم و قدم میزنیم وای که چه کیفی میکنم من که دیگه دخترم بزرگ شده میتونه با من همه جا بیاد و همراهم باشه این لحظه ها رو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم نسبت به قبل خیلی آرومتر شدی آخه قبلا خیلی گریه میکردی و حسابی اشک منو در میاوردی ولی حالا خیلی بهتر شدی.....
5 ارديبهشت 1394

نوروز 94

با شروع سال جدید باران عزیزم 15 ماهه شد. مبارک باشه دختر نازم ... یک سال دیگه هم با همه خوبیها و بدیها ،تلخی ها و شیرینی ها گذشت... انشالا که سال نو پر از شادی و خوشی برات باشه مامانی روز سوم عید با بابایی و شما چند روزی رفتیم شمال خیلی خوش گذشت البته بعضی  وقتا خسته میشدی و بیتابی میکردی ولی مسافرت با دختر نازم یه لطف دیگه داره. اینم چند تا از عکسای سفرمون و البته سفره هفت سین... باران سر سفره هفت سین سال 93 ب باران سر سفره هفت سین سال94 اینم چند تا عکس از سفره هفت سینمون ... دخترم تو مسیر مسافرت تو رانندگی به باباش کمک هم میکرد نفسم اینجا دیگه خسته شده...
9 فروردين 1394

آخرین خاطرات سال 93

  آخرین روزهای سال 93 هم در حال سپری شدنه ، یه سال پر از خاطرات تلخ و شیرین، و تجربه دومین عید در کنار قشنگترین هدیه زندگیم... چقدر همه چیز داره زود میگذره  و باران عزیزم بزرگ و بزرگتر میشه ،سال پیش این موقع فقط سه ماه داشتی عزیزم ولی الان یه خانوم ناز 15 ماهه شدی و چقدر زود گذشتن روزهایی که میخواستم تا ابد ادامه داشتن و تموم نمیشدند  و شیرینی هر لحظه در کنار تو بودن رو با دنیا عوض نمیکردم ، و چه روزهایی که هر لحظه اش به اندازه یک سال بود... ولی الان که دارم اینها رو مینویسم زیاد حالم خوب نیست آخه دو روزه که شدید سرما خوردی و بیحالی الهی بمیرم مامانی انشالا که زود خوب بشی این چند روزه خیلی اذیت شدی همش داری...
28 اسفند 1393

خاطرات 15 ماهگی دخترم

سلام گل مامان، ببخش که این روزا دیر به دیر به وبلاگت سر بزنم خیلی دلم میخواد که هر روز و هر دقیقه از شیرین ترین روزهای کودکیت و برات ثبت کنم ولی مامانی اینقدر  شما شیطون شدی که من کمتر برای کاری وقت پیدا میکنم... هر روز که میگذره شیرین تر و دلبر تر میشی عزیزم ،قند تو دل من و بابایی آب میشه وقتی مدام تو خونه با صدای بلند میگی ماما ... بابا.... و ما هم میگیم جانم ، و تو باز تکرار میکنی  و این کار تقریبا برات مث یه بازی شده و خودتم کلی ذوق میکنی. هر وقت ازت میپرسم: باران عمر من کیه؟ جواب میدی: من من                              باران نفس من کیه؟...
18 اسفند 1393

14 ماهگیت مبارک عزیزم

مثل   اسمت که بارونه مثل چشمات که معصومه تو باشی حس خوبی هست تو هستی قلبم آرومه دارم اسمت رو می خونم داره تر میشه آوازم تو بارونی  تو بارونی تو امیدی گل نازم   یه جشن کوچولو خونه مامانی اینا گرفتیم،مبارک باشه نفسم عزیزم دیگه داری یاد میگیری کفشات و خودت بپوشی ولی هنوز ناموفقی از وقتی به دنیا اومدی تا الان بابایی 4 بار قاب عینک عوض کرده آخه همه رو تو شکستی گلم ،این عینک و بابایی برات گرفته که دیگه کاری به عینک اون نداشته باشی ...
1 اسفند 1393

روز عشق مبارک...

    تو سر آغاز هر فصل عاشقانه ی منی... دختر گلم امروز روز عشق بود،روزی که تنها وجود تو میتونست اونو تو زندگی من و بابایی کامل کنه... پس روزت مبارک عزیزم. بارانم میدونی جالب چی بود اینکه امروز من و بابایی هر دومون برای تو کادو گرفته بودیم ولی برا همدیگه نه اینکه نخواهیم ولی وقت نکردیم کادو بگیریم!!!! بابایی برات پیراهن گرفته بود و منم بلوز و شلوار،مبارکت باشه مامانی   این عروسکهای خوشگلم خاله جون برات گرفته بود،دستش درد نکنه بارانم ،نفسم... اونی دستایی که امروز دستای کوچولوی تو توی دستاشه ،دستای کسیه که دستای من تو دستاش بوده اون کسی که تو با صداش آروم میگیری و دیگه بهونه نمیگیری ،هم...
27 بهمن 1393

خاطرات باران در 14 ماهگی

عزیز دلم ،بارانم... مامانی الان که دارم اینا رو برات می نویسم دقیقا 13 ماه و 17 روز سن داری. دیگه کامل میتونی راه بری و بدو بدو بکنی کلی هم باهم بازی میکنیم و من دنبالت میکنم و تو با ذوق میدویی و خودتو قایم میکنی و شروع میکنی به خندیدن هشتمین مرواریدت هم این ماه جونه زد گلم ،مبارک باشه نفسم بازی لی لی حوضک و کلاغ پر و یاد گرفتی . یاد گرفتی وقتی میگیم بارران الله اکبر کن زودی دستات و میبری کنار گوشت مثلا داری نماز میخونی،موقع نماز خوندن دیگران هم کلی اذیتشون میکنی و یا مهر و برمیداری و در میری یا سوار سر و کولشون میشی اعضای صورت کامل یاد گرفتی وقتی ازت میپرسیم با دست اشاره میکنی به گوش هم میگی: گو! دختر گلم خیلی هم ...
17 بهمن 1393

13 ماهگی دختر گلم

عروسک مامان سیزده ماهگیت مبارک                                                          دختر که باشی                                                  نفس بابایی                                                 لوس_ بابایی   ...
1 بهمن 1393