بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

باران فندقی

یه روز تعطیلی و گردش با باران

سلام عسل مامان هفته پیش با خاله اینا برای اولین بار یه روز کامل با هم رفتیم گردش ، خدایی شما هم سنگ تموم گذاشتی و اصلا مامانی و اذیت نکردی  برا همین ما هم زود پرو شدیم و چند روز بعدش هم که بابایی برا یه مسافرت کاری داشت میرفت باهاش رفتیم البته اونم یه روزه بود ولی تو که پیش من و بابایی باشی همه خوشیهای دنیا مال ماست باران ،نفسم، هر روز که میگذره بیشتر به زیبایی وجودت تو زندگیمون پی میبرم . هر لحظه زندگیم بسته به نفسهای عاشقانه تو داره و این که نمیدونم چطوری باید شکر نعمت بودنتو بجا آورد. ازت ممنونم خدای مهربونم.... یکی منو بیاره پایین آخه مامانی مگه تو دندون داری که اینطوری داری بلال میخوری ...
19 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام نفس مامان  الن ساعت12:15 نیمه شبه و شما بالاخره بعد از کلی تلاش من و بابایی خوابت برده البته قبل خواب رفتی دوش هم گرفتی آخه تازگی یاد گرفتم که خودم حمومت کنم البته اونم با کمک بابایی عمر مامان میخوام یه کم در مورد عادتای این 7 ماهی که گذشته و  داشتی بنویسم،: علاقه خیلی زیادی به شعر و آهنگ داری طوری که من مجبورم تو هر شرایطی برات شعر بخونم از موقعی که تو ماشینیم بگیر تا وقتی که مطب دکتریم .... هر طوری هم که گریه کنی تا شروع به خوندن یکنم زودی آروم میشی ، شعرای مورد علاقه ات هم اینان: شعر پدر بزرگ و مادر بزرگ، نی نی، عروسک قشنگم، جوجه جوجه طلایی و... تلویزیون نگاه کردن و خیلی دوست داری ولی بخاطر این که میترسم به چشمای ...
7 مرداد 1393

بدون عنوان

عسل مامان چند روز پیش هفت ماه و تموم کردی و وارد هشت ماهگی شدی. این روزا خیلی خوشحالم آخه خدا رو شکر برعکس ماههای اول که وزنت خیلی کم بود و کم رشد میکردی این ماه خیلی خوب پیش رفتی و زحمات مامان و بیجواب نذاشتی وزنت شده بود نه کیلو و صد گرم و قدت هم هفتاد و دو سانت ،دور سرت هم 44 سانت... ماشااله دختر گلم...   الهی فدای این تیپت بشه مامان،چه ژستی هم گرفته... اولین باری که صبح جمعه با بابایی رفتی و نون گرفتی این عکس و ازت گرفتم تازه هم بخاطر شما بابا تو صف نمونده بود و  زودتر از بقیه نون گرفته بود ...
4 مرداد 1393

شش ماهگی نفسم

سلام نفس مامان خیلی وقته که اصلا وقت نمیکنم سری به وبلاگت بزنم. آخه شما یه کم خیلی شیطون شدی و فرصت هیچ کاری و به مامانی نمیدی. خیلی دوست دارم لحظه لحظه خاطراتت و ثبت کنم تا وقتی بزرگتر شدی همه رو خودت بخونی... امروز هم جمعه ست وبابایی خونه ست برا همون یه کم وقت پیدا کردم که یه کوچولو برات بنویسم... داشتی گلهای حیاط بابایی اینا رو میکندی ...
3 مرداد 1393