بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

باران فندقی

بدون عنوان

سلام دردونه ی مامان مامانی این روزا خیلی حالم گرفته ست آخه تولدت که همون شب یلداست مصادف شده با 28 ماه صفر برا همین نمیشه که برات جشن مفصل بگیریم  دلم می خواست اولین جشن تولدت که یکی از قشنگترین روزای سالم هست خیلی باشکوه برگزار بشه ولی... البته قراره خونه مامان بزرگ یه جشن خودمونی و کوچولو بگیریم... باران عزیزم بهت قول میدم سال دیگه یه جشن حسابی برات بگیرم. انشالا هزار ساله بشی مامانی   ...
29 آذر 1393

بدون عنوان

سلام قشنگترین بهونه زندگی مامان  خیلی وقته که نتونستم چیزی برا دختر گلم بنویسم تقریبا از 8 ماهگیت به بعد . راشتش مامانی ماشالا شما روز بروز داری شیطون تر میشی و وقت برای هیچ کاری واسه مامان نمیذاری. الانم هم خوابی گلم. دیگه چیزی نمونده که عمر مامان یک سالش تموم بشه شب یلدا تولد باران گلمه. مامانی این یک سال با همه سختی ها و البته بیشتر شیرینی هاش چقدر زود گذشت!! برکت وجود تو به زندگی من وبابایی یه شور و حال دیگه داد . هر روز که میگذره دلبستگی و وابستگی بین من و تو بیشتر میشه طوری که تو خونه یک لحظه هم نباید از جلو چشمت دور بشم وگر نه توی ماه گذشته چند بار مریض شدی مامانی سرماخورده بودی شدید خلاصه که همه کارم شده ...
10 آذر 1393

جشن دندونی دختر گلم

عزیزم مراسم دندونی شما رو 30 مرداد برگزار کردیم. البته اون خیلی کلافه شده بودی و اصلا خوش اخلاق نبودی برا همون نتونستم زیاد ازت عکس بگیرم. اول چند تا از عکسهای تزیین خونه رو بذارم تا بعد... اینم از شعر دندونی نفسم... و اما کیک دندونی که با اینکه من کلی تاکید کرده بودم که متنشو درست بنویسن بازم نوشته بودند تولدت مبارک و حالا قسمت خوشمزه مهمونی یعنی خوراکی ها که بخاطر گریه هایی که شما مدام میکردی نتونستم از همشون عکس داشته باشم   از ژله و چیزکیک و سالاد الویه با این که کلی براشون زحمت کشیده بودیم نتونستم هیچ عکسی بگیرم اینم از گیفت هایی که به مهمونا دادیم ... زحمت همه کارای تزیین و گیفت ...
10 شهريور 1393

اولین مروارید باران

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم  یواش یواش و بیصدا  شدم جز کباب خورا   باران عزیزم  دیروز خیلی اتفاقی متوجه شدم که شما صاحب دو تا مروارید خوشگل شدی مبارک باشه نفسم  نمیدونی چه ذوقی کرده بودم فوری به همه تلفنی خبر دادم. بارانم وقتی که دقیقا هفت ماه و بیست ویک روزه بودی اولین دندونت جوانه زد حالا هم من وبابایی حسابی تو فکر یه جشن دندونی حسابی برای گل دخترمیم که انشالا به همین زودی برگزارش میکنیم. ...
22 مرداد 1393

یه روز تعطیلی و گردش با باران

سلام عسل مامان هفته پیش با خاله اینا برای اولین بار یه روز کامل با هم رفتیم گردش ، خدایی شما هم سنگ تموم گذاشتی و اصلا مامانی و اذیت نکردی  برا همین ما هم زود پرو شدیم و چند روز بعدش هم که بابایی برا یه مسافرت کاری داشت میرفت باهاش رفتیم البته اونم یه روزه بود ولی تو که پیش من و بابایی باشی همه خوشیهای دنیا مال ماست باران ،نفسم، هر روز که میگذره بیشتر به زیبایی وجودت تو زندگیمون پی میبرم . هر لحظه زندگیم بسته به نفسهای عاشقانه تو داره و این که نمیدونم چطوری باید شکر نعمت بودنتو بجا آورد. ازت ممنونم خدای مهربونم.... یکی منو بیاره پایین آخه مامانی مگه تو دندون داری که اینطوری داری بلال میخوری ...
19 مرداد 1393