بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

باران فندقی

14 ماهگیت مبارک عزیزم

مثل   اسمت که بارونه مثل چشمات که معصومه تو باشی حس خوبی هست تو هستی قلبم آرومه دارم اسمت رو می خونم داره تر میشه آوازم تو بارونی  تو بارونی تو امیدی گل نازم   یه جشن کوچولو خونه مامانی اینا گرفتیم،مبارک باشه نفسم عزیزم دیگه داری یاد میگیری کفشات و خودت بپوشی ولی هنوز ناموفقی از وقتی به دنیا اومدی تا الان بابایی 4 بار قاب عینک عوض کرده آخه همه رو تو شکستی گلم ،این عینک و بابایی برات گرفته که دیگه کاری به عینک اون نداشته باشی ...
1 اسفند 1393

روز عشق مبارک...

    تو سر آغاز هر فصل عاشقانه ی منی... دختر گلم امروز روز عشق بود،روزی که تنها وجود تو میتونست اونو تو زندگی من و بابایی کامل کنه... پس روزت مبارک عزیزم. بارانم میدونی جالب چی بود اینکه امروز من و بابایی هر دومون برای تو کادو گرفته بودیم ولی برا همدیگه نه اینکه نخواهیم ولی وقت نکردیم کادو بگیریم!!!! بابایی برات پیراهن گرفته بود و منم بلوز و شلوار،مبارکت باشه مامانی   این عروسکهای خوشگلم خاله جون برات گرفته بود،دستش درد نکنه بارانم ،نفسم... اونی دستایی که امروز دستای کوچولوی تو توی دستاشه ،دستای کسیه که دستای من تو دستاش بوده اون کسی که تو با صداش آروم میگیری و دیگه بهونه نمیگیری ،هم...
27 بهمن 1393

خاطرات باران در 14 ماهگی

عزیز دلم ،بارانم... مامانی الان که دارم اینا رو برات می نویسم دقیقا 13 ماه و 17 روز سن داری. دیگه کامل میتونی راه بری و بدو بدو بکنی کلی هم باهم بازی میکنیم و من دنبالت میکنم و تو با ذوق میدویی و خودتو قایم میکنی و شروع میکنی به خندیدن هشتمین مرواریدت هم این ماه جونه زد گلم ،مبارک باشه نفسم بازی لی لی حوضک و کلاغ پر و یاد گرفتی . یاد گرفتی وقتی میگیم بارران الله اکبر کن زودی دستات و میبری کنار گوشت مثلا داری نماز میخونی،موقع نماز خوندن دیگران هم کلی اذیتشون میکنی و یا مهر و برمیداری و در میری یا سوار سر و کولشون میشی اعضای صورت کامل یاد گرفتی وقتی ازت میپرسیم با دست اشاره میکنی به گوش هم میگی: گو! دختر گلم خیلی هم ...
17 بهمن 1393

13 ماهگی دختر گلم

عروسک مامان سیزده ماهگیت مبارک                                                          دختر که باشی                                                  نفس بابایی                                                 لوس_ بابایی   ...
1 بهمن 1393

دردونه ی خونمون

روزها مثل برق و باد میگذرند و باران ما هر روز بزرگ و بزرگتر میشه و من هر روز بیشتر دلتنگ روزهای گذشته میشم ،روزهای بی تکراری که میدونم همیشه حسرت لحظه لحظه اش رو خواهم داشت و دلتنگ خواهم شد...  دردونه ی من ،همه دنیای مامان اون نگاه شیرینته ،همه عشقم شونه کردن موهای نازته ، و وقتی تو بغلم آروم میگیری اون موقع دیگه فکر میکنم شاه دنیا منم... عزیزترینم تنها آرزوم اینه که بتونم بهترین مادر برای تو فرشته ی آسمونی باشم . باران گلم، عاشقانه دوست دارم ، کاش میدونستی چه دنیایی رو به من میدن وقتی این روزها اولین قدمهای کوچولوتو برمیداری و برای این که دلگرم باشی که اگر بیفتی کسی مراقبت هست مدام چشمای نازت به دستای من وبابایی... دختر...
20 دی 1393

واکسن یک سالگی

 مامانی روز چهارشنبه قرار بود بریم و واکسن یک سالگیت و بزنی ،مثل دفعات قبلی من خیلی نگران بودم  ولی خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی حتی موقع زدن واکسن هم گریه نکردی ولی از الان اشترس واکسن 18 ماهگیت و دارم آخه همه میگن خیلی سخته دختر گلم هر روز که میگذره شیطون تر و شیرینتر میشی چند روزی هم هست که چند قدمی میتونی راه بری و خودت هم کلی ذوق میکنی... هفته پیش برا اولین بار رفتیم شهر بازی الماس شهر اینم عکساش اینجام داشتی خاله ستاره تماشا میکردی... ...
6 دی 1393

تولد یک سالگی باران و اولین شب یلدا

  دختر یلدایی من یک ساله شد... الهی من فدات بشم قند عسلم امشب تولدت بود نمی دونی چقدر خوشحالم مامانی فکر میکنم دیگه خیلی بزرگ و خانوم شدی ،امروز میدونی از صبح چند بار خاطرات سال پیش این روز و با بابایی مرور کردیم وقتی برای اولین بار فرشته کوچولومونو دیدیم... وای که چه لحظه ای بود امشب خونه بابابزرگ یه جشن کوچیک برات گرفتیم چند تا از عکساشو برات میذارم... دخترم و هندونه بابا برفی اینم چیز کیکی و کیک یخچالی و پشمک که خودم درست کردم و آماده ست که ببریم خونه مامان بزرگ... باران و مامان وبابا و اینم از کادو مامان وبابا برا دخترگلم.. انشالا 120 ساله بشی مامانی ببخش که ن...
1 دی 1393