روزانه های باران
سلام عشق مامان
این ماه برای واکسن 18 ماهگی باید میبردمت ولی از قبل کلی استرس داشتم صبح چون بابایی کار داشت مجبور شدیم با مامانی بریم مرکز بهداشت اولش خیلی سرحال بودی ولی نمیدونم یه دفعه تا پامونو گذاشتیم تو اطاق برای چکاپ قد و وزنت شروع کردی به گریه اونم از اون گریه هایی که حالا حالا ها بند نمیاد طوری گریه میکردی که من اصلا متوجه نشدم واکسنتو کی زدند خلاصه تا از مرکز بهداشت اومدیم بیرون یه دفعه آروم شدی وتو کل مسیر تا خونه مامانی اینا از بغلم جم نخوردی ،تا رسیدی هم خونه رفتی تاب بازی همه چیز یادت رفت تا بعد از طهر حالت خوب بود فقط عصر وقتی از خواب بیدار شدی نمیتونستی خوب راه بری با این که حوله سرد هم رو پات گذاشته بودم و استامینوفن هم مرتب بهت میدادم ولی بازم یه کوچولو تب داشتی و یه کم هم پات گرفته بود ،عصر دایی بابایی برای مهمونی افطاری دعوتمون کرده بود ولی دلم نمیومد تو رو تو حال بذارم و برم ولی با اصرار مامانی رفتم و تا من بیام مامانی مواظبت بود تو مهمونی هم همه سراغت و میگرفتن . بعد مهمونی اومدیم و شما رو از مامانی رفتیم و برگشتیم خونه من خیلی نگران بودم که شب یه موقع تب کنی برا همون تا صبح بیدار بودم و تبت و کنترل میکردم ولی خدا رو شکر تبت زیاد نشد و بالاخره اون شبم گذشت از فردا صبح هم شدی همون باران شیطون خودم و شروع کردی دوباره به بدو بدو کردن، خدا رو شکر عزیزم این واکسنت هم تموم شد و کابوس واکسن ها دیگه تا 7 سالگی تموم شدند...
این ماه هم تولد بابا بود هم تولد من
بابایی کلی ما رو شرمنده کرده بود و برا هر دوتاییمون کادو گرفته بود واقعا باران جان خوش بحالت که همچین بابایی داری که همیشه به یادته....
اینم چند تا عکس از این ماه....
بعد از برگشتن از مرکز بهداشت یه کم تب داشتی..
اینم از کادوهای من وشماف بابایی سفارشی برات اسم خودتو داده برات درست کردند ولی من هنوز وقت نکردم براش زنجیر بگیرم
دخترم دیگه خودش موهاشو شونه میکنه