بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

باران فندقی

بعد از مدتها...

1394/11/2 2:46
نویسنده : مامان لیلا
352 بازدید
اشتراک گذاری

با کلی شرمندگی بعد از مدتها سلام نفسم...

این مدت متاسفانه اینقدر سرگرم روزمرگیهای زندگی شدیم که واقعا وقتی برا انجام کارای متفرقه برام باقی نمونده بود وگرنه عزیز دلم هر ثانیه از خاطرات تو مث گنجی برا من با ارزشه و دلم نمیاد حتی یکیشونو از قلا بندازم و با گذر زمان فراموش بشن...

اول از همه که سرمون گرم اسباب کشی به خونه جدیدمون شد و خدا رو شکر همه چیز خیلی خوب پیش رفت و اون خونه ای شد که واقعا من و بابایی دلمون میخواست و مهم تر از همه همسایه هامون که خیلی خوب و گل هستن و از این بابت خیلی خدا رو شکر میکنم متاسفانه تو آپارتمان قبلی از این بابت که بعضی از همسایه ها به حریم شخصی خودشون و دیگران زیاد احترام نمیذاشتن خیلی اذیت شدیم ولی حالا هیچ کدوم از اون مشکلات و نداریم و بگذریم حالا گلم دلم نمیخواد  اینجا که قراره خاطرات تو فرشته ناز باشه هیچ حرفی از ناراحتی و خدای نکرده کینه باشه ....

حالا دیگه دختر گلم حسابی بزرگ شده و برا خودش خانومی شده ماه قبل هم تولد 2 سالگیت و جشن گرفتیم ،انشالا که 120 ساله بشی عمرم ... عکسهای تولدتم حتما تو پست های بعدی برات میذارم...

درست وقتی که 22 ماهگیت تموم شد تصمیم گرفتم که از شیر بگیرمت چون روز بروز بیشتر داشتی وابسته میشدی ،البته برام خیلی سخت بود و دلم نمی اومد ولی کاری بود که باید انجامش میدادم... شاید این اولین تجربه برات بود عزیزم که باید یاد میگرفتی از علایقت باید دل بکنی و برا همیشه فراموششون کنی ، الهی فدات بشم برا منم خیلی سخت بود ... تقریبا خودمو برا هرگونه بیتابی و ناراحتی های تو آماده کرده بودم حتی صبر زرد هم گرفته بودم ولی باورم نمیشه که اصلا به هیچ کدوم از این چیزها نیازی پیدا نکردم و دختر من عاقلتر از این حرفها بوده...

صبح روز اول که از خواب بیدار شدی و خواستی شیر بخوری فقط تصمیم گرفتم اون روز بهت کمتر شیر بدم ولی باورم نمیشد که آخرین باری بود که شیر میخوردی اون روز تا بعد از ظهر حسابی باهات بازی کردم و با هر وسیله ای که میشد سرگرمت کرده تا بعد از ظهر که با هم رفتیم پیاده روی و چون خونه مامانی خیلی نزدیک خونه ماست و از این بابت خیلی خوش بحالمون شده رفتیم اونجا و با آقاجون و مامانی شروع کردی به بازی و کل مساله رو فراموش کردی و منم که دیدم خیلی خوب پیش رفتیم دیگه شبم بهت شیر ندادم البته چند باری بیدار شدی ولی زود خوابوندمت که یادت نیاد و اینطوری شد که دختر عاقل من با این موضوع هم خیلی خوب کنار اومد و تو این مرحله هم موفق شدیم..بغل

ماه قبل هم کلی سرگرم مراسم تولدت بودم عزیزم، خدا رو شکر مراسممون هم خیلی خوب شد و راضی بودم انشالا 1000 ساله بشی عشق مامانبوس

کلی خاطره جامونده از این مدت دارم که تو پست های بعدی برات مینویسم..

اینم چند تا عکس که این پستموم بی عکس نباشه...

اینم از عکسهای کاغذ دیوای اطاقت که البته قبل اسباب کشی گرفته بودم

این عکس ها هم از تولد پرنیا جون و یزدان...

اینم بره کوچولوی ناز من...

اینم عکست با آوینا جون که مهمونمون بودند...

عکسهای تولدت رو تو پست بعدی کامل میذارم عزیزم ...

فعلا بای بایبوسبوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ــــــــــــmiis deliiـــــــــــ
3 بهمن 94 21:04
وایییییی چه نینیه نازی آدم دلش میخاد بوسش کنه و گازش بگیره سلام مامانه نینی جون.من خاله نینی فوگولی هستم.خوش حال میشم ی وب من بیاین و نینیه نازتون به جمع دوستای پسملمون اضافه شه. اینم اکانت اینستای منmiis.deliدوس داشتید فالوم کنید تا فالوتون کنم. منتظر نظرتون هسم مامان جون اگرم با تبادل لینک موافق بودید بهم خبر بدید. موفق باشید
مامان لیلا
پاسخ
سلام عزیزم یه دنیا ممنون بابت لطفتون باعث افتخار من و بارانه که دوستای گلی مثل شما داشته باشیم